خاطرات رزمندگان
دفاع مقدس
این وبلاگ به شما این امکان رو میدهد تا با اتفاقاتی که در 8سال دفاع مقذس روی داده است اشنا شوید
نوشته شده در تاریخ دو شنبه 10 مهر 1391 توسط محدثه دیناری نژاد

 

رحيم صفوي با خوشحالي صيّاد را در آغوش گرفت. باور نمي‌كرد كه دوباره صيّاد را ببيند. صيّاد خنده خنده گفت: «الحمدلله به خير گذشت. خب ببينم چه كردي؟»

رحيم مي‌خواست توضيح بدهد كه چمران آمد. دست بر شانه صيّاد گذاشت و رو به رحيم صفوي گفت: «من چند لحظه با اين دلاور كار دارم.»

رحيم صفوي لبخند زد. چمران و صيّاد به محوطه رفتند. به گوشه خلوتي رفتند و نشستند. چمران به صورت آفتاب‌سوختة صيّاد نگاه كرد و گفت: «همراهانت از مديريت و تدبيري كه به كار بردي خيلي تعريف مي‌كنند. دوست دارم درباره‌ات بيشتر بدانم.»

صيّاد با حجب و حيا سر پايين انداخت و گفت: «كاري نكرده‌ام كه لياقت تمجيد و تحسين داشته باشد.»

ـ نه! دوست دارم از زبان خودت بشنوم. از خودت بگو.

ـ من علي صيّاد‌شيرازي هستم. در سال 1323 در شهرستان درگز از توابع شمال خراسان به دنيا آمدم. پدرم درجه‌دار ژاندارمري بود. از كودكي به خاطر شغل پدرم، در مشهد و درگز و گرگان و آمل زندگي كرده‌ام. از كودكي به امور نظامي علاقه داشتم تا اين كه سال 1343 وارد دانشكدة افسري شدم. سه سال بعد ليسانس گرفتم و براي آموزش دورة مقدماتي توپخانه به اصفهان رفتم. بعد هم به غرب كشور اعزام شدم. اول افسر ديده‌بان توپخانه بودم و بعد شدم معاون آتشبار و بعد فرمانده آتشبار. چند سال بعد؛ يعني سال 1351 پس از آموزش زبان انگليسي به آمريكا اعزام شدم و دوره تخصصي توپخانه را گذراندم. وقتي برگشتم به عنوان استاد در مركز آموزش توپخانة اصفهان مشغول شدم.

صيّاد لبخند زد و ادامه داد: «بعد هم كه... گفتن ندارد. اما به خاطر فعاليت‌هاي مذهبي و مخالفت با رژيم دستگير شدم و در بحبوحة پيروزي انقلاب از زندان آزاد شدم.» چمران پرسيد: «ازدواج كرده‌اي؟»

ـ بله! با دختر عمويم. پدر هم شده‌ام.

چمران كمي سكوت كرد و بعد گفت: «وقتي اولين بار ديدمت فكر كردم يك نظامي عادي هستي، اما حالا مي‌بينم كه اشتباه كرده‌ام. جناب سروان! ما در اينجا در اين جنگ نابرابر به افراد مدير و آموزش ديده‌اي مثل تو نياز داريم. اگر بماني و كمك‌مان كني خيلي خوشحال مي‌شويم.»

صيّاد گفت: «من در هنگام ورود به ارتش قسم خوردم كه در هر حال و موقعيت از مملكتم دفاع كنم. هنوز هم سر قسمم هستم. من در خدمتم!»

9

كار اصلي صيّاد شروع شد. او در كنار دكتر چمران رو نقشة منطقه و خبرهايي كه مي‌آمد كار مي‌كرد و سريع نيروهاي رزمي را سازماندهي كرده و با هلي‌كوپتر به جنگ ضدانقلاب مي‌رفتند. با عمليات‌هاي جسورانه و برق‌آسا نفس ضدانقلاب را گرفته بودند.

وقتي از عمليات باز مي‌گشتند، صيّاد بي‌كار نمي‌نشست و به نيروهايش آموزش عمليات كماندويي مي‌داد و با تمرينات دقيق آن‌ها را به آماده شدن سريع مي‌رساند.

ضدانقلاب مستأصل و گرفتار در حال فراري شدن از منطقه بود كه آن اتفاق افتاد.

10

به دكتر چمران خبر رسيد نيروهاي ضدانقلاب در شمال غربي سردشت، در منطقه‌اي به نام «عباس‌آباد» تجمع كرده‌اند. صيّاد شيرازي و افرادش سوار بر هلي‌كوپتر به آن منطقه اعزام شدند. با رسيدن به آنجا، نبردي سخت آغاز شد. صيّاد و نيروهايش از چند محور دشمن را محاصره كرده و آنها را در تنگنا گذاشته بودند. ناگهان صيّاد متوجه چند نفر شد كه در پسِ يك بيشه پنهان شده‌اند. صيّاد به آن سو خزيد و فرياد كشيد: «دستانتان را بگذاريد روي سرتان و تسليم شويد!»

صدايي از بيشه بلند شد:

ـ نزنيد. نزنيد! ما خودي هستيم.

صيّاد رو به يكي از افرادش گفت: «دروغ مي‌گويد، لهجه كردي دارد. بزنيدش!

ـ نه! نزنيد ما از خودتان هستيم. ما از طرف دولت آمده‌ايم.

صيّاد دستور داد كه شليك نكنند. چند لحظه بعد چند مرد از بيشه بيرون آمدند. صيّاد جا خورد. داريوش فروهر، وزير كار دولت موقت در بين آنها بود. فروهر جلو آمد و گفت: «ديگر جنگ تمام شد. ما براي مذاكره آمده‌ايم.»

صيّاد رو به بي‌سيم‌چي گفت: «چمران را بگير.»

لحظه‌اي بعد صيّاد گوشي بي‌سيم را گرفت و ماجراي فروهر و هيأت حسن‌نيت را تعريف كرد. چمران با ناراحتي گفت: «برگرديد به سردشت.»

صيّاد و افرادش به پادگان بازگشتند.

11

چمران غمگين و افسرده در پادگان قدم مي‌زد. وقتي صيّاد را ديد، گفت: «مي‌بيني چه شد؟ داشتيم ضدانقلاب را نابود مي‌كرديم كه از اين حربه استفاده كردند. من كه به آنها اطمينان ندارم. آنها مدتي با ما بازي مي‌كنند و تجديد قوا مي‌كنند و بعد دوباره همان آش و همان كاسه. ما بايد با ضدانقلاب بجنگيم. كسي كه به مملكتش خيانت كند و با كمك دولت‌هاي ديگر به مردمش حمله كند بايد نابود شود. اما اين آقايان متوجه نمي‌شوند. سروان! جنگ در اين مرحله تمام شد. ما از هم جدا مي‌شويم. اما مطمئنم كه چند مدت ديگر ضدانقلاب دوباره دست به وحشي‌گري مي‌زند. آن روز ما باز همديگر را خواهيم ديد. اما اين بار جنگ ما با آنها فرق دارد.»

صيّاد گفت: «من در خدمتم. من و دوستانم مي‌توانيم از اصفهان نيرو بياوريم. هر زمان كه احتياج شد خبرمان كنيد.»

چمران لبخند زد و با صيّاد خداحافظي كرد.

 

آخرین گلوله صیاد
به قلم داود امیریان

 

گزارش مرتبط :
ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/ من صيّاد‌شيرازي هستم(بخش چهارم)

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها: خاطرات رزمندگان،
قالب وبلاگ
خاطرات رزمندگان
دفاع مقدس
این وبلاگ به شما این امکان رو میدهد تا با اتفاقاتی که در 8سال دفاع مقذس روی داده است اشنا شوید
نوشته شده در تاریخ دو شنبه 10 مهر 1391 توسط محدثه دیناری نژاد

 

رحيم صفوي با خوشحالي صيّاد را در آغوش گرفت. باور نمي‌كرد كه دوباره صيّاد را ببيند. صيّاد خنده خنده گفت: «الحمدلله به خير گذشت. خب ببينم چه كردي؟»

رحيم مي‌خواست توضيح بدهد كه چمران آمد. دست بر شانه صيّاد گذاشت و رو به رحيم صفوي گفت: «من چند لحظه با اين دلاور كار دارم.»

رحيم صفوي لبخند زد. چمران و صيّاد به محوطه رفتند. به گوشه خلوتي رفتند و نشستند. چمران به صورت آفتاب‌سوختة صيّاد نگاه كرد و گفت: «همراهانت از مديريت و تدبيري كه به كار بردي خيلي تعريف مي‌كنند. دوست دارم درباره‌ات بيشتر بدانم.»

صيّاد با حجب و حيا سر پايين انداخت و گفت: «كاري نكرده‌ام كه لياقت تمجيد و تحسين داشته باشد.»

ـ نه! دوست دارم از زبان خودت بشنوم. از خودت بگو.

ـ من علي صيّاد‌شيرازي هستم. در سال 1323 در شهرستان درگز از توابع شمال خراسان به دنيا آمدم. پدرم درجه‌دار ژاندارمري بود. از كودكي به خاطر شغل پدرم، در مشهد و درگز و گرگان و آمل زندگي كرده‌ام. از كودكي به امور نظامي علاقه داشتم تا اين كه سال 1343 وارد دانشكدة افسري شدم. سه سال بعد ليسانس گرفتم و براي آموزش دورة مقدماتي توپخانه به اصفهان رفتم. بعد هم به غرب كشور اعزام شدم. اول افسر ديده‌بان توپخانه بودم و بعد شدم معاون آتشبار و بعد فرمانده آتشبار. چند سال بعد؛ يعني سال 1351 پس از آموزش زبان انگليسي به آمريكا اعزام شدم و دوره تخصصي توپخانه را گذراندم. وقتي برگشتم به عنوان استاد در مركز آموزش توپخانة اصفهان مشغول شدم.

صيّاد لبخند زد و ادامه داد: «بعد هم كه... گفتن ندارد. اما به خاطر فعاليت‌هاي مذهبي و مخالفت با رژيم دستگير شدم و در بحبوحة پيروزي انقلاب از زندان آزاد شدم.» چمران پرسيد: «ازدواج كرده‌اي؟»

ـ بله! با دختر عمويم. پدر هم شده‌ام.

چمران كمي سكوت كرد و بعد گفت: «وقتي اولين بار ديدمت فكر كردم يك نظامي عادي هستي، اما حالا مي‌بينم كه اشتباه كرده‌ام. جناب سروان! ما در اينجا در اين جنگ نابرابر به افراد مدير و آموزش ديده‌اي مثل تو نياز داريم. اگر بماني و كمك‌مان كني خيلي خوشحال مي‌شويم.»

صيّاد گفت: «من در هنگام ورود به ارتش قسم خوردم كه در هر حال و موقعيت از مملكتم دفاع كنم. هنوز هم سر قسمم هستم. من در خدمتم!»

9

كار اصلي صيّاد شروع شد. او در كنار دكتر چمران رو نقشة منطقه و خبرهايي كه مي‌آمد كار مي‌كرد و سريع نيروهاي رزمي را سازماندهي كرده و با هلي‌كوپتر به جنگ ضدانقلاب مي‌رفتند. با عمليات‌هاي جسورانه و برق‌آسا نفس ضدانقلاب را گرفته بودند.

وقتي از عمليات باز مي‌گشتند، صيّاد بي‌كار نمي‌نشست و به نيروهايش آموزش عمليات كماندويي مي‌داد و با تمرينات دقيق آن‌ها را به آماده شدن سريع مي‌رساند.

ضدانقلاب مستأصل و گرفتار در حال فراري شدن از منطقه بود كه آن اتفاق افتاد.

10

به دكتر چمران خبر رسيد نيروهاي ضدانقلاب در شمال غربي سردشت، در منطقه‌اي به نام «عباس‌آباد» تجمع كرده‌اند. صيّاد شيرازي و افرادش سوار بر هلي‌كوپتر به آن منطقه اعزام شدند. با رسيدن به آنجا، نبردي سخت آغاز شد. صيّاد و نيروهايش از چند محور دشمن را محاصره كرده و آنها را در تنگنا گذاشته بودند. ناگهان صيّاد متوجه چند نفر شد كه در پسِ يك بيشه پنهان شده‌اند. صيّاد به آن سو خزيد و فرياد كشيد: «دستانتان را بگذاريد روي سرتان و تسليم شويد!»

صدايي از بيشه بلند شد:

ـ نزنيد. نزنيد! ما خودي هستيم.

صيّاد رو به يكي از افرادش گفت: «دروغ مي‌گويد، لهجه كردي دارد. بزنيدش!

ـ نه! نزنيد ما از خودتان هستيم. ما از طرف دولت آمده‌ايم.

صيّاد دستور داد كه شليك نكنند. چند لحظه بعد چند مرد از بيشه بيرون آمدند. صيّاد جا خورد. داريوش فروهر، وزير كار دولت موقت در بين آنها بود. فروهر جلو آمد و گفت: «ديگر جنگ تمام شد. ما براي مذاكره آمده‌ايم.»

صيّاد رو به بي‌سيم‌چي گفت: «چمران را بگير.»

لحظه‌اي بعد صيّاد گوشي بي‌سيم را گرفت و ماجراي فروهر و هيأت حسن‌نيت را تعريف كرد. چمران با ناراحتي گفت: «برگرديد به سردشت.»

صيّاد و افرادش به پادگان بازگشتند.

11

چمران غمگين و افسرده در پادگان قدم مي‌زد. وقتي صيّاد را ديد، گفت: «مي‌بيني چه شد؟ داشتيم ضدانقلاب را نابود مي‌كرديم كه از اين حربه استفاده كردند. من كه به آنها اطمينان ندارم. آنها مدتي با ما بازي مي‌كنند و تجديد قوا مي‌كنند و بعد دوباره همان آش و همان كاسه. ما بايد با ضدانقلاب بجنگيم. كسي كه به مملكتش خيانت كند و با كمك دولت‌هاي ديگر به مردمش حمله كند بايد نابود شود. اما اين آقايان متوجه نمي‌شوند. سروان! جنگ در اين مرحله تمام شد. ما از هم جدا مي‌شويم. اما مطمئنم كه چند مدت ديگر ضدانقلاب دوباره دست به وحشي‌گري مي‌زند. آن روز ما باز همديگر را خواهيم ديد. اما اين بار جنگ ما با آنها فرق دارد.»

صيّاد گفت: «من در خدمتم. من و دوستانم مي‌توانيم از اصفهان نيرو بياوريم. هر زمان كه احتياج شد خبرمان كنيد.»

چمران لبخند زد و با صيّاد خداحافظي كرد.

 

آخرین گلوله صیاد
به قلم داود امیریان

 

گزارش مرتبط :
ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/ من صيّاد‌شيرازي هستم(بخش چهارم)

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها: خاطرات رزمندگان،
قالب وبلاگ